کارل یونگ معتقد است آگاهی از مرگ میتواند به ما برای خلق یک زندگی نیتمند کمک کند – زندگیای که در خدمت حرکت روح به کمال است. یونگ درک کرد، به رغم اینکه ما مرگ را به عنوان «قطعه وحشتناکی از سبعیت» تجربه میکنیم، ناخودآگاه، مرگ را جشن میبیند. یونگ، شبی در قطار، پس از مرگ مادرش نوشت که «طی کل سفر دائما موسیقی رقص، خنده و سرور را میشنیدم، گویی که جشن عروسی برپا بود».
ظرفیتهای محدود و شرایط زندگی اینجهانی ما، رسیدن به قطعیت درباره حیات پس از مرگ را غیرممکن میکند، اما کشفی که یونگ از الگوهای اسطورهای جهانشمول انجام داد به نظریهای از کهنالگوها و واقعیت روانی فراتر از چنگ ما انجامید. از نظر یونگ، ما آن را در رؤیاها، شهودها، پیشآگاهیها، و همزمانیها میبینیم. این واقعیت روانی میتواند الهامبخش اتصال ما به بینهایتی باشد که یونگ آن را پرسش تعیینکننده زندگی میدانست. مرگ، از نظر یونگ، «کهنالگویی غنی از زندگی پنهانی است که میکوشد خود را به حیات فردی ما بیفزاید تا آن را کامل کند».
مجری: اکنون، به طور خاص، به یاد میآورم که گفتید مرگ به لحاظ روانشناختی به اندازه تولد اهمیت دارد. و مانند آن، بخش جداییناپذیر زندگی است. اما در صورت هدف بودن، به یقین نمیتواند مانند تولد باشد، میتواند؟
یونگ: بله، اگر هدف باشد. و ما کاملاً از این هدف اطمینان نداریم، زیرا، میدانید که، قوای خاصی در روان هستند که کاملاً به زمان و مکان محدود نمیشوند. شما میتوانید رؤیا یا مناظری از آینده را ببینید. شما میتوانید چیزهای زیبا و نظایر آن را ببینید. تنها جهل این واقعیتها را نادیده میگیرد.
کاملاً آشکار است که وجود دارند و همیشه وجود داشتهاند. اکنون، این واقعیتها نشان میدهند که دستکم بخشی از روان، به این محدودیتها وابسته نیست. و بعد چه میشود؟ وقتی که روان تحت هیچ الزامی برای زندگی صرفاً در زمان و مکان نباشد، که مشخصاً هم نیست، در این صورت تا همان اندازه، روان هیچ برتری به آن قوانین ندارد. و این یعنی تداوم عملی زندگی؛ نوعی از وجود روانی فراتر از زمان و مکان.
مجری: آیا خود شما معتقدید یا باور دارید که احتمالاً مرگ پایان باشد؟
یونگ: خب، نمیتوانم بگویم. ببینید، واژه باور برای من چیز دشواری است. من «باور» نمیکنم، باید برای برخی فرضیهها دلیل داشته باشم. یا چیزی را میدانم، و اگر بدانم، نیازی ندارم که باورش کنم.
برای نمونه، اگر به خودم اجازه ندهم که صرفاً برای باور کردن، چیزی را باور کنم، نمیتوانم به آن معتقد باشم. اما هنگامی که دلایل کافی برای فرضیه خاصی باشد، طبیعتاً این دلایل را میپذیرم. باید بگویم که ما باید احتمالات مختلف را مد نظر قرار دهیم.
مجری: خب، اکنون به ما گفتید که باید مرگ را یک هدف در نظر بگیریم.
بله.
مجری: و فرار کردن از آن یعنی گریز از زندگی و هدف.
بله.
مجری: چه توصیهای به افرادی میکنید که در پایان زندگیشان هستند تا آنها را قادر به انجام چنین کاری کند، در حالی که اکثرشان در واقع باید باور کنند که مرگ پایان همه چیز است؟
یونگ: من کهنسالان زیادی را درمان کردم، کاملاً جالب است که ببینید ضمیر ناآگاه با واقعیت خطر نابودی کامل چه کار انجام میدهد. آن را نادیده میگیرد. زندگی به گونهای رفتار میکند که همیشه جاری بوده است.
بنابراین، فکر میکنم برای هر کسی بهتر است که به زندگی ادامه دهد، به روز بعد فکر کند، گویی که قرار است قرنها زندگی کند. در این صورت بهخوبی زندگی خواهد کرد. اما هنگامی که هراسان است، هنگامی که به آینده نمینگرد، عقب را میبیند. میترسد. او سخت میشود و پیش از آنکه زمانش فرا رسد میمیرد.
اما وقتی که زندگی میکند و به ماجراجوییهای بزرگی میاندیشد که در مقابلش هستند، در این صورت زندگی خواهد کرد. و این به چیزی مربوط است که ناخودآگاه میخواهد انجام دهد.
البته، کاملاً واضح است که همه ما خواهیم مرد و این پایان غمانگیز همه چیز است. اما به رغم اینها، چیزی در ما هست که ظاهراً اعتقادی به آن ندارد. اما این صرفاً یک واقعیت یا یک واقعیت روانشناختی است.
از نظر من چیزی را ثابت نمیکند. صرفاً هست. برای نمونه، شاید من ندانم که چرا ما به نمک نیاز داریم، اما ترجیح میدهیم که نمک هم بخوریم. برای اینکه احساس بهتری میکنید.
در نتیجه وقتی به شیوه خاصی فکر میکنید، ممکن است احساس بسیار بهتری داشته باشید. و من فکر میکنم که اگر همسو با طبیعت بیندیشید، تفکر درستی خواهید داشت.
ثبت ديدگاه