نیچه درباره اخلاق سروران و بندگان چه می‌گوید؟

♦عباراتی از فصل نهم کتاب فراسوی نیک و بد از نیچه، ترجمه داریوش آشوری، با اندکی تغییر.

هرگونه تعالی نوع «بشر» تاکنون کار جامعه مهان‌سالار (آریستوکرات) بوده است – و همواره چنین خواهد بود: یعنی جامعه‌ای که باور دارد میان انسان و انسان نردبامی بلند از رده‌بندی و گوناگونی ارزش برقرار است؛ جامعه‌ای که به هر معنا به بردگی نیاز دارد. اگر آن شور فاصله، که از اختلاف مجسم طبقات پدید می‌آید، در میان نمی‌بود، آن شور فاصله که از پیوسته فرا نگریستن و فرو نگریستنِ کاستِ فرمانروا بر فرمان‌گزاران و ابزارها [ی خویش] و از پیوسته دستور گرفتن و دستور دادن و زیردست و دوردست نگاه‌داشتن پدید می‌آید، هرگز آن شورِ پررمزورازِ دیگر پدید نمی‌آمد، آن اشتیاق به فاصله‌گیری در درون روان، یعنی پرورش حالت‌هایی والاتر، کمیاب‌تر، دورتر، گسترده‌تر، و فراگیرتر، خلاصه، تعالی نوع «بشر» و «چیرگی بر نفسِ» دائمی بشر (یک فرمول اخلاقی را در معنایی فوق اخلاقی بکار بریم).

به‌راستی نمی‌باید به پنداربافی‌های بشردوستانه (و همچنین به پیش‌انگاره‌های این‌گونه تعالی بخشیدن به نوع «بشر») در باب ریشه تاریخی جامعه مهان‌سالار تن در داد: حقیقت سخت است. بیایید بی‌پروا بر زبان‌آوریم که تا کنون هر فرهنگ بزرگ بر روی زمین چگونه آغاز شده است. همواره چنین بوده است که مردمانی با طبعی هنوز طبیعی، بربرانی به‌تمام‌معنا هولناک، شکارگرانی هنوز با نیروی اراده‌ای استوار و تشنه قدرت، بر سر نژادهایی ضعیف‌تر، بافرهنگ‌تر، صلح‌جوتر، چه‌بسا نژادهایی پیشه‌ور و دام‌پرور، ریخته‌اند، و یا بر سر فرهنگ‌های کهن وارفته‌ای که واپسین نیروی حیاتی‌شان در آتش‌بازی پر فروغی از نمودهای روح و فساد شعله می‌زند. کاست والا در آغاز همیشه کاستی بربر بوده است. راز فرادستی ایشان نه در نیروی بدنی‌شان بلکه در نیروی روانی‌شان بوده است – آنان انسان‌های کامل‌تری بوده‌اند (که در هر مرتبه به معنای «موجودات وحشی کامل‌تر» نیز هست).

طبقه والاتر وجود

 تباهی همانا نشانه‌ای از آن است که آشوب در میان غرایز رخنه کرده است و آن بنیان عواطف، که «زندگی» نامیده می‌شود، تکان خورده است. تباهی در هر صورتی از زندگی به شکلی به‌کل دیگر پدیدار می‌شود. هنگامی که، به‌مثل، یک مهان‌سالاری، همچون مهان‌سالاری فرانسه در آغاز انقلاب، با دل‌به‌هم‌خوردگیِ در خور ستایشی، تمام امتیازات خود را دور می‌افکند و خود را در پای احساسِ اخلاقیِ بی‌امانِ خویش قربانی می‌کند، این یک تباهی است و این تازه آخرین پرده آن تباهی چند قرنه‌ای بود که آنان را واداشت تا گام‌به‌گام از حقوق حکومتی خویش دست بردارند و خود را به تابعی از دستگاه سلطنت (و سرانجام به زیب و زیوری از آن) فروکاهند.

اما، اصل اساسی در یک مهان‌سالاری خوب و درست آن است که خود را نه تابع [یک دستگاه اجتماعی] (خواه دستگاه سلطنت باشد خواه جامعه همسود)، بلکه همچون معنا و عالی‌ترین توجیه آن احساس می‌کند – تا بدان‌جا که باوجدان آسوده قربانی کردن آدمیان بی‌شماری را می‌پذیرد که بهر او سرکوب شوند و به‌صورت انسان‌هایی ناقص، به‌صورت بردگان، به‌صورت ابزار در آیند. اساس ایمانشان می‌باید آن باشد که وجود جامعه نه برای جامعه باشد، بلکه می‌باید همچون پی و داربستی باشد که یک نوع گزیده بتواند خود را به‌سوی وظیفه عالی‌تر خویش و بر روی‌هم به‌سوی هستی عالی‌تری برکشد: بمانند آن پیچکِ خورشیدجویِ جاوه‌ای – که سیپوماتادور نام دارد – که با چسبک‌هایش گرداگرد درخت بلوط چنان و چندان می‌پیچد تا که، سرانجام، بر فراز آن، اما بر پایه آن، بتواند تاجکهایش را در نور بی‌حجاب بگشاید و شادکامی خویش را به نمایش گذارد.

نفی زندگی

بازداشتن خویش از آسیب رساندن به یکدیگر و زور گفتن به یکدیگر و بهره‌کشیدن از یکدیگر و خواست خویش را با خواست دیگری همساز کردن – اگر که شرایط آن فراهم باشد (یعنی، اگر قدرت و سنجه‌های ارزشی دو تن به‌راستی یکسان باشد و یک جان در یک قالب باشند)، به یک معنای خام، به‌صورت رفتار خوب میان افراد در می‌آید. اما همین که بخواهیم این اصل را فراتر بریم و، اگر بشود، آن را همچون اصل بنیادی جامعه بینگاریم، یکباره ثابت خواهد کرد که ماهیت آن عبارت است از خواستِ نفی زندگی، یعنی اصل پاشیدگی و سرنگونی. در این باب می‌باید به بیخ‌وبن کار اندیشید و در برابر هرگونه ضعف احساساتی ایستادگی کرد، زیرا زندگی در ذات خویش، از آنِ خویش کردن است و آسیب رساندن و چیره گشتن بر آنچه بیگانه است و ناتوان‌تر؛ سرکوفتن است و سخت بودن و صورت‌های خویش را به‌زور خوراندن و به تن خویش اندر کشیدن و، کمتر و ملایم‌تر از همه، بهره کشیدن – اما چرا باید همیشه واژه‌هایی را بکار برد که باطنی بدگو از دیرباز انگ خود را بر آن‌ها زده است؟

اما همان تنی که افراد از درون آن با یکدیگر، همچنان که پیش‌ازاین فرض کردیم، همچون برابران رفتار می‌کنند (و این چیزی است که در هر مهان‌سالاری سالم روی می‌دهد)، اگر که تنی زنده باشد نه رو به مرگ، می‌باید با تن‌های دیگر همان کاری را کند که کسانی که در آن تن‌ها جای دارند، از کردنش با یکدیگر خودداری می‌کنند: یعنی می‌باید تنی باشد مظهر خواست قدرت؛ می‌باید ببالد و بگسترد و در خود گیرد و چیره شود – آن هم نه از سر هیچ اخلاق یا بداخلاقی، بل تنها ازآن‌رو که زنده است و زندگی نیز خواستِ قدرت است.

اما وجدان عامه اروپایی هیچ جا به‌اندازه اینجا از آموختن تن نمی‌زند. امروزه همه‌جا، از جمله در زیر نقاب‌‌های علمی، برای شرایط اجتماعی آینده‌ای جوش می‌زنند که گویا در آن «جنبه بهره‌کشی» وجود نخواهد داشت. طنین این سخن در گوش من چنان است که گویی نوید اختراع زندگانی‌ای را می‌دهند که هیچ یک از کارکردهای اورگانیک را نخواهد داشت. «بهره‌کشی» خاص جامعه‌ای فاسد یا ناقص یا ابتدایی نیست، بلکه به ذات زندگی تعلق دارد و کارکردِ بنیادیِ اورگانیسم است؛ پیامدِ همان خواستِ قدرت است که خود همان خواست زندگی است.

این نظریه اگر هم که حرفی تازه باشد – واقعیت آن واقعیت ازلی تاریخ است: بیایید تا این اندازه با خود روراست باشیم.

اخلاق سروران

با گشت و گذاری در میان بسا اخلاق‌های نازک و درشت که تاکنون بر روی زمین فرمان رانده‌اند یا هنوز می‌رانند، جنبه‌های خاصی را یافته‌ام که با هم باز می‌گردند و در هم تنیده‌اند – تا آنکه سرانجام دو نوع بنیادی [از اخلاق] بر من آشکار شده است و یک فرق بنیادی از آن میانه برآمده است: آنچه هست اخلاق سروران است و اخلاق بردگان و در جا می‌افزایم که در تمامی فرهنگ‌های عالی و آمیخته، کوششی برای گرفتن میانه این دو اخلاق و بیش از آن برای درهم ریختن و بد فهمیدن آن‌ها از دو سر، و گهگاه برای جفت‌وجور کردن آن‌ها به‌دشواری، دیده می‌شود – حتی در یک انسان، در درون یک روان. بازشناسیِ اخلاقِ ارزش‌ها از یکدیگر یا در میان یک نوع فرمانروا پدید می‌آید، که با خوشنودی از فرق خویش با فرمان‌بران باخبر است، یا در میان فرمان‌بران و بردگان و زیردستان به درجات گوناگون.

در مورد نخست، یعنی آنگاه که فرمانروایان مفهوم «خوب» را معین می‌کنند، در چنین هنگامی حس می‌شود که حالات عالی و پر غرورِ روان است که در کار بازشناسی و درجه‌بندی است. انسان والاگهر هرآنچه را که به خلاف این حالات عالی و پر غرور زبان بگشاید، از خود جدا می‌کند و پست می‌شمارد. پس به‌فوریت می‌توان دریافت که در این نوع نخست از اخلاق، رویاروییِ «خوب» و «بد» معنایی همچون [رویارویی] «والا» و «پست» دارد: سرچشمه رویارویی «خیر» و «شر» یکی نیست. [در اخلاق والایان] پست می‌شمارند اهل ترس‌ولرز را و مردم کوچک را و سودجویان تنگ‌نظر را! همچنین بدگمانان کوته‌نظر و به خاک افتادگان و آدمیان سگسانی را که می‌گذارند با ایشان بدرفتاری شود، و نیز چاپلوسان گداصفت را و بالاتر از همه دروغ‌گویان را. مهزادگان همه ایمان استوار دارند که مردم عوام همه اهل دروغ‌اند. والاتباران آتن خود را چنین می‌نامیدند: «ما راستان».

این نکته‌ای است که آشکار که برچسب‌های ارزشی اخلاقی را همه‌جا نخست بر انسان‌ها می‌زنند و سپس بر آن مبنا دامنه‌شان به کردارها می‌کشد. بنابراین، خطای گرانی است که تاریخ‌گزار اخلاق با چنین پرسش‌هایی کار خود را آغاز می‌کند که: «چرا کردار رحیمانه پسندیده است؟» انسانی که از نوع والاست خویشتن را تعیین‌کننده ارزش‌ها احساس می‌کند. او نیازی به آن ندارد که دیگران او را تأیید کنند. او حکم می‌کند که «هرچه مرا زیان رساند، به ذات زیان‌بار است.» او خود را چنان کسی می‌شناسد که نخست شرف هر چیزی را بدان می‌بخشد. او ارزش‌آفرین است. او هرآنچه را که پاره‌ای از وجود خویش بداند، شرف می‌نهد: چنین اخلاقی، خود-بزرگ-داشتن است. در پیش‌نمای چنین اخلاقی احساسی از پُری و قدرت ایستاده است که خواهان سرریز شدن است، احساسِ شادکامیِ تنشِ شدید، [خود] آگاهی ثروتی که خواهان داد و دهش است. انسان والا نیز نگون‌بختان را دستگیری می‌کند، اما نه از سر دلسوزی، با کمابیش نه، بلکه از سر زوری که فزونی قدرت به او می‌آورد. انسان والا وجود قدرتمند درونی خویش را ارج می‌نهد، همچنین آن وجودی را که قدرت چیرگی بر خویشتن را دارد، که رمز سخن‌گفتن و خاموش ماندن را می‌داند، که از سخت گرفتن بر خویش و جدی بودن با خویش لذت می‌برد و هر چیز سخت و جدی را بزرگ می‌دارد. یکی از پهلوانان‌نامه‌های کهن اسکاندیناویایی می‌گوید که: «وتان در سینه‌ام دلی سخت نهاده است.» این روایتی است درست از درون روان یک وایکینگ سرفراز. چنین نوعی از انسان به‌راستی سرفراز از آن است که برای رحم ساخته نشده است. ازاین‌رو، قهرمان این پهلوان‌نامه هشدار می‌دهد که: «دلی که از جوانی سخت نباشد هرگز سخت نخواهد شد.» والایان و دلیرانی که چنین می‌اندیشند چه دورند از اخلاقی که نشانه اخلاق را همانا رحم می‌دانند یا خدمتگزاری به دیگران یا بریدن از دلبستگی‌ها. ایمان به خویشتن، به خویشتن بالیدن، و از بیخ‌وبن دشمن «از خودگذشتگی» بودن و به ریش آن خندیدن، همان قدر بی‌چون‌وچرا به اخلاق والا تعلق دارد که، درعین‌حال، نکوهشی است ملایم از احساس رقت و «نرم‌دلی» و پرهیزی است از آن.

قدرتمندان آنانند که می‌فهمند بزرگ‌داشتن چیست. این هنر ایشان است و قلمرو نوآوری‌شان است. احترام ژرف به دیرسالی و سنت – که پایه هر قانونی بر احترام به این دو چیز نهاده شده است – و ایمان و تعصب نسبت به نیاکان و ناخشنودی از آیندگان، از ویژگی‌های اخلاق قدرتمندان است؛ و به‌عکس، آن ایمان کمابیش غریزی اهل «ایده‌های نوین» به «پیشرفت» و «آینده» و کوچک‌داشت روزافزونشان از دیرسالی، خود چندانکه باید اصل پست این «ایده‌ها» را نشان می‌دهد.

و اما، بیگانه‌ترین و دردناک‌ترین چیز برای ذوق امروزین همانا اخلاق فرمانروایان است و آن اصل استوار که می‌گوید، هر کس تنها نسبت به هم‌پایگان خویش وظایفی دارد؛ و اینکه در برابر موجوداتِ رده‌های پست‌تر، و در برابر هر چیز بیگانه، می‌توان به «دلخواه» رفتار کرد یا به‌هرحال از «فراسوی نیک و بد» – اینجاست که رحم و این‌گونه چیزها جایی پیدا می‌کند. توانایی حق‌شناسی و کین جویی دیرینه داشتن و چنین وظیفه‌ای را به گردن گرفتن – و هر دو در میان هم‌پایگان خویش – ظرافت داشتن در جبران محبت و مفهومی ظریف از دوستی داشتن، نیازی خاص به دشمنی داشتن (همچون گنداب‌روی برای عواطف رشک و ستیزه‌جویی و خودپسندی – و در بنیاد برای آنکه بتوان دوست خوبی بود): این‌ها همه ویژگی‌های نوعی اخلاق والاست که، چنان‌که اشاره شد، اخلاق «ایده‌های نوین» نتواند بود و ازاین‌رو امروزه راه یافتن به آن‌ها دشوار است و همچنین از خاک بیرون کشیدن و پرده از روی برداشتنشان.

اخلاق بردگان

 و اما، در مورد دومین نوع اخلاق، یعنی اخلاق بردگان، ماجرا باژگونه است. اگر قرار باشد که زورشنیدگان و ستمدیدگان و رنجبران و بندیان و به خویش بی‌اعتمادان و از خویش بیزاران اخلاق‌پردازی کنند، وجه همگانی ارزش‌گذاری‌هاشان چه خواهد بود؟ چه‌بسا شکی بدبینانه نسبت به وضع کلی بشر زبان به سخن خواهد گشود، چه‌بسا محکوم شمردن انسان و وضع او. چشمان برده به فضایل قدرتمندان خوش‌بین نیست. او شکاک و بدگمان است. زیرکانه بدگمان است به هر چیزی که آنجا «خوب» شمرده شود – او خوش دارد که به خود بباورانند که خوشبختی ایشان نیز خوشبختی راستین نیست. به‌عکس، [اینان] صفاتی را برجسته و نورباران می‌کنند که بار زندگی را بر رنجبران سبک کنند: اینجاست که رحم، دست مهربان و یاریگر، دل مهربان، شکیبایی، کار و کوشش، فروتنی، و رفتار دوستانه بزرگ داشته می‌شود – زیرا که این صفات  اینجا سودمند است و کمابیش تنها وسیله برای کشیدن بار زندگی. اخلاق بردگان به ذات اخلاقِ سودمندی است. این است خاستگاهِ آن ضدیت نامدار میان «خیر» و «شر»: شر [نزد اینان] چیزی است که در آن احساس قدرت و خطر می‌شود، نوعی خاص از ترس‌انگیزی و زرنگی و توانایی، جایی برای خوار شماری [خویش] بازنمی‌گذارد. بنابراین، بنا به اخلاق بردگان، «شر» چیزی است ترس‌انگیز؛ بنا به اخلاق سروران، «خوب» همانا ترس‌انگیز است و ترس‌طلب، حال‌آنکه [سروران] آدم «بد» را خوارشمردنی احساس می‌کنند.

ضدیت [این دو اخلاق] هنگامی به اوج می‌رسد که، سرانجام، بر حسب نتیجه منطقیِ اخلاق بردگان، در این اخلاق پیرامون مفهوم «خوب» را هاله‌ای از معنایی اهانت‌آمیز فرامی‌گیرد – اگرچه ممکن است این معنای اهانت‌آمیز ناچیز و خیرخواهانه باشد – زیرا بنا به شیوه فکری برده، مرد «خوب» باید انسانی بی‌آزار باشد: آدمی خوش‌خلق، ساده‌لوح، شاید کمی هم احمق، [خلاصه] ‌ «یک آدم خوب». هر جا که اخلاق بردگان رواج داشته باشد، زبان بدان می‌گراید که دو مفهوم «خوب» و «احمق» را به هم نزدیک کند.

خلق ارزش‌ها

آخرین فرق بنیادی [میان این دو اخلاق] اشتیاق به آزادی و داشتن غریزه‌ای برای احساس آزادی و شادکامی حاصل از آن و ظرایف آن است. این اشتیاق به‌ضرورت، همان قدر به اخلاق و خلق‌وخوی بردگان تعلق دارد که هنر و شوق حرمت‌گذاری و سرسپردگی نشانی پابرجا از شیوه فکری و ارزش‌گذاری مهانسالارانه است.

این نکته بی‌چندوچون روشن می‌کند که عشق [را] همچون درد [انگاشتن] – که دست‌پخت ما اروپاییان است – می‌باید بی‌چون‌وچرا اصلی والاتبارانه داشته باشد؛ و چنان‌که همه می‌دانند، بنیادش را شهسواران شاعرپیشه پرووانس نهادند، همان مردان شکوهمند اهل «دانش شاد»، همانانی که اروپا این‌همه مدیونشان است، و کمابیش همه هستی خویش را.

از جمله چیزهایی که انسان والا هیچ از آن سر در نمی‌آورد، خودپسندی بیجاست: و جایی که انسانی از نوعی دیگر وجود چنین چیزی را با دست لمس می‌کند، او وسوسه می‌شود که وجود آن را انکار کند. زیرا که بر او دشوار است تصور موجوداتی که برای برانگیختن نظر خوش دیگران نسبت به خویش بکوشند، حال‌آنکه خود به خویشتن چنین نظری نداشته باشند – و بدین‌سان «سزاوار» آن نیز نباشند – و سپس خود به این نظر خوش ایمان آورند. چنین کاری در نظر انسان والا از جهتی چنان کار بی‌مزه‌ای است و حاکی از بی‌حرمتی به خویش، و از جهت دیگر چنان کار بی‌خردانه ناجوری [در نتیجه] خوش‌تر دارد وجود خودپسندی بیجا را امری استثنایی بینگارد و هرگاه از آن سخنی به میان آید با تردید با آن روبه‌رو شود. [انسان والا] از جمله، می‌گوید که: «من ممکن است در ارزیابی ارزش خویشتن به خطا روم، با این‌همه از دیگران خواستار آنم که ارزش مرا همان بدانند که من خود می‌دانم – اما نام این خودپسندی بیجا نیست (بلکه خودبینی است یا، در بیشتر موارد، «افتادگی» و «فروتنی» است) [زیرا ارزش من بیش از آن است که خود گمان می‌کنم]». یا بگوید که: «من به دلایل بسیار، از نظر خوش دیگران [نسبت به خویش] شاد می‌شوم، شاید بدین‌جهت که ایشان را دوست می‌دارم و از هر شادی ایشان شاد می‌شوم. شاید به این دلیل نیز که نظر خوش آنان نظر خوش مرا نسبت به خویش تأیید می‌کند و قوت می‌بخشد؛ شاید بدین‌جهت که نظر خوش دیگران حتی در مواردی که من با آنان همرای نباشم، باز هم برای من سودمند است و نوید آن را می‌دهد که چنان شوم – اما این‌ها هیچ یک خودپسندی بیجا نیست.»

انسان والا می‌باید به‌زور، یعنی به ضرب تاریخ، به خود بپذیراند که از روزگاران دیرینه، در تمامی رده‌های [انسان] توده‌ای، که [در ارزش‌گذاری] به نحوی وابسته به دیگران بوده است، بشر عامی [در نظر خویش] هرگز چیزی جز آن نبوده است که به نظر [مهتران] می‌آمده است: او هرگز عادت نداشته است که بر خود ارزشی نهد، و به خود ارزشی نسبت دهد جز آنچه سرورانش به او نسبت می‌داده‌اند (زیرا ارزش‌آفرینی حق ویژه سروران است).

امروز نیز بشر عادی در انتظار نظری درباره خویش است و سپس خود را به غریزه بدان نظر می‌سپارد. چنین چیزی را می‌باید نتیجه بازگشتی عظیم به ویژگی‌های نیاکانشان دانست: اما این انتظار به‌هیچ‌وجه انتظار یک نظر «خوب» نیست، بلکه انتظار نظر بد و ناعادلانه نیز هست. (برای مثال، نگاه کنید به بخش بزرگی از بزرگداشت یا کودک‌داشتی که زنان اهل ایمان از راه کشیشِ توبه‌نیوشِ خویش برای خویش می‌پذیرند و به‌طورکلی مسیحی اهل ایمان از راه کلیسای خویش برای خویشتن می‌پذیرد).

اکنون این واقعیتی است که همچنان که نظم اجتماعی دموکراتیک آهسته-آهسته بر همه چیز سایه می‌افکند (که علت آن آمیختگی خون سروران و بردگان است)، آن انگیزه‌ای که در اصل والانژادانه و کمیاب است، یعنی ارزش نهادن به خویش و خویشتن را «خوب انگاشتن» به نام خویش، رفته-رفته همه‌گیر می‌شود: اما [برای گسترش خویش] همیشه خود را با مانعی کهن‌تر و گسترده‌تر و ریشه‌دارتر رویارو می‌یابد – و این مانع کهن همان پدیده «خودپسندی بیجا» ست که بر انگیزه تازه غلبه دارد. خودپسند از هر نظر خوشی که در باره خویش بشنود، شادمان می‌شود (یکسره جدا از فایده آن و همچنین راست و دروغش) همچنان که از هر نظر بدی رنج می‌برد: زیرا که به هر دو تسلیم می‌شود. او از پی آن کهن‌ترین غریزه‌ای که از نهادش زبانه می‌کشد، یعنی غریزه تسلیم، خود را تسلیم احساس خویش می‌کند.

آنچه در خون شخص خودپسند او را در پی یافتن نظری خوش درباره خویشتن وسوسه می‌کند، همان وجود «برده» است و ته‌مانده‌ای از مکر بردگان – و برای مثال، چه بسیار «برده» که هنوز در زن باقی است! و همچنین برده است که با دریافت چنین نظری نسبت به خویش برفور در برابر آن به خاک می‌افتد، چنان‌که گویی او خود نبوده است که چنین نظری را [در باره خویش] طلب کرده است.

یک‌بار دیگر هم بگویم که: خودپسندی بیجا بازگشتی است به ویژگی‌های نیاکان.

پرسش‌هایی برای مباحثه

 ۱. نیچه چگونه منشأ جامعه را توضیح می‌دهد؟ ویژگی‌های ضروری جامعه سالم چیست؟

۲. نیچه اظهار می‌کند که نتیجه «اراده به قدرت» بهره‌کشی انسان به دست انسان است، و این بهره‌کشی ذات زندگی است. مقصود او از این جمله چیست؟ آیا بهره‌کشی کارکرد زیستی بنیادین موجودات زنده است؟

۳. مقصود نیچه از بیان این عبارت چیست؟ نوع انسان شریف «فراسوی نیک و بد» و خالق ارزش‌هاست.

۴. مشروح توضیح دهید که چه تفاوت‌هایی بین اخلاقیات سروران و بندگان وجود دارد. آیا این مفاهیم برای تحلیل روابط پویای میان‌فردی مفید است؟

۵. توضیح دهید که نیچه درباره روان‌شناسی خودپسندی چه می‌گوید. چرا خودپسندی در اخلاقیات بندگان ضروری است؟ این موضوع چه ارتباطی به نیاز فرد برای تأیید شدن دارد؟ آیا نیچه اظهار می‌کند که خودپسندی فرد نتیجه مستقیم احساس حقارت خودِ شخص است؟

۶. دررابطه‌با پرسش‌های ۱ تا ۵، آیا به نظر شما شرح نیچه برای توصیف ویژگی‌های جامعه امروز یا زندگی شما مفید است؟

مطالب مرتبط با نیچه

2023-05-03T19:10:25+04:30بدون ديدگاه

ثبت ديدگاه

برگشت به بالا