سیاست و سلامت روان: تراژدی ویرجینیا وولف چه درسی به ما می‌دهد؟

  • ما به‌ندرت رویدادهای سیاسی را به سلامت روان خود ربط می‌دهیم. شاید با دیدن تیتر خبرها آه بکشیم یا عصبانیت خود را ابراز کنیم، اما «دیوانگی» واکنشی افراطی به آشفتگی‌های سیاسی دوردست به نظر می‌رسد. با این حال، تراژدی ویرجینیا وولف به ما می‌گوید، این مرز بسیار نفوذپذیرتر از چیزی است که می‌پنداریم.

ترجمه: شهاب غدیری

منبع: school of life

تعداد کلمات: ۹۰۰

میانگین زمان مطالعه: ۴ دقیقه

اینکه معمولاً تا چه اندازه موفق می‌شویم وقایع سیاسی را از کارکرد درونی خود جدا نگه داریم، معیاری است که نشان می‌دهد صحبت از قدرت چنین رویدادهایی برای «دیوانه کردن ما» چقدر نامعمول و شاید حتی عجیب به نظر می‌رسد. البته گاهی ممکن است در برابر صفحه‌ نمایش آهی بکشیم یا در کنار دوستی، ناسزایی را نثار اوضاع کنیم، اما در نهایت، «دیوانگی» واکنشی اغراق‌آمیز نسبت به رویدادهای سیاسی دور از خود به نظر می‌رسد؛ دیوانگی یعنی آن وضعیت افراطی که توانایی کنترل ذهنمان را از دست می‌دهیم، اضطراب‌هایمان مهار نمی‌شود و چشم‌اندازمان فرو می‌ریزد. وقتی نه بمبی مستقیم بر سرمان می‌افتد و نه مستبدی آشکارا ما را به زندان می‌اندازد. ما سلامت عقل را به این معنا می‌دانیم که حتی وقتی دنیا – هرچند فرسخ‌ها دورتر – دیوانه می‌شود، ما دیوانه نشویم.

اما اگر فشار حوادث چنان شدید باشد که از حد معمول فراتر رود، شاید بد نباشد سراغ ویرجینیا وولف برویم، یکی از حساس‌ترین انسان‌هایی که تاکنون زیسته است، کسی که به‌نظر در برابر اوج‌گیری فاشیسم در آلمان و آغاز جنگ جهانی دوم، کنترل ذهن و در نهایت، زندگی‌اش را از دست داد.

ویرجینیا وولف

عکس ویرجینیا وولف، ۱۹۰۲

وولف مدت‌ها بود که از نظر روانی وضعیت پایداری نداشت. او از شش سالگی تا پایان نوجوانی مورد سوءاستفاده جنسی برادران ناتنی‌اش قرار گرفته بود. در سیزده‌سالگی مادرش، در پانزده‌سالگی خواهر ناتنی محبوبش و در بیست‌ودوسالگی پدرش را از دست داده بود. جای شگفتی نیست که دنیا برایش جای امنی به نظر نمی‌رسید، اینکه اغلب دچار وحشت بود، اینکه زخم‌هایش را درونی کرده بود و خود را انسانی وحشتناک می‌پنداشت و در اعتماد به مهربانی، قابل‌اعتماد بودن یا وفاداری دیگران مشکل داشت. همزمان، این چالش‌ها در او اشتیاق عظیمی برای زیبایی، مهر، دوستی، ادبیات و شفقت برانگیخته بود. برای جبران آنچه در درونش وحشت‌زده و مجروح بود، با تمام توان به هر احساس خوب بیرونی چنگ می‌زد.

هیتلر – بیگانه‌ای که در سرزمینی دور می‌زیست – همین ایمان را در وجود ویرجینیا وولف ویران کرد. پرخاشگری او، سخنرانی‌های آکنده از نفرت و دروغش و تسلطش بر اذهان مردم آلمان، اعتماد وولف به جهان را فرسوده کرد. هیتلر گویی دنیا را یکسره به سیاهی کشید و امید اندکی را که وولف پیش‌تر هم به سختی یافته بود، از میان برد. بی‌رحمی هیتلر بیش از حد با بی‌رحمی‌هایی که وولف در زندگی‌اش تجربه کرده بود، هم‌صدا بود.

آدولف هیتلر

عکس‌های تبلیغاتی آدولف هیتلر در حالی که ژست‌های محبوبش را به نمایش می‌گذاشت، ۱۹۳۰.

تهاجم به لهستان و سپس به فرانسه و سراسر اروپای غربی، آغاز بمباران‌های لندن و کارزارهای زیردریایی، پایه‌های باور وولف به رفتار معقول و اصولی را فرسود. جهان راه خود را گم کرده بود و وولف نتوانست از فروپاشی درونی خود جلوگیری کند. او سخت کوشید تا با ترس‌ها، صداها، خشم و اندوهش مبارزه کند، اما با وجود عشق شوهرش، تدابیر حمایتی به‌تدریج فرو ریختند. سرانجام، در ۲۸ مارس ۱۹۴۱، پس از یکی از بمباران‌های بی‌هدف و ویرانگر آلمان در لندن، جیب‌های پالتویش را از سنگ پر کرد و به رود اوس در نزدیکی خانه‌اش در رودمل، ساسکس، قدم گذاشت. جسدش سه هفته بعد پیدا شد.

پیش از آنکه خود را در آب بیفکند، نامه‌ای به همسرش نوشت: «یقین دارم که دوباره در حال دیوانه شدنم. احساس می‌کنم نمی‌توانیم بار دیگر آن زمان‌های وحشتناک را پشت سر بگذاریم. این بار بهبود نخواهم یافت. صداهایی را می‌شنوم و نمی‌توانم تمرکز کنم. پس کاری را انجام می‌دهم که به نظر بهترین کار است. تو بزرگ‌ترین خوشبختی ممکن را به من دادی… فکر نمی‌کنم دو نفر می‌توانستند شادتر از ما باشند، تا این بیماری وحشتناک آمد. دیگر نمی‌توانم مبارزه کنم… همه چیز از من رفته است، جز اطمینان به نیکی تو.»

عجیب به نظر می‌رسد که ویرجینیا وولف را یکی از قربانیان نازیسم بدانیم. هیچ‌یک از سخنرانی‌های آتشین هیتلر مستقیماً او را هدف قرار نداد، هیچ بمباران هوایی برای نابود کردن او انجام نشد، اما در معنایی عمیق، فضای آشوب و خشونت بی‌مرزی که هیتلر و اطرافیانش آفریده بودند، در بی‌ثبات کردن ذهن شکننده نویسنده‌ای نقش داشتند که شاید بزرگ‌ترین نویسنده قرن بیستم بود، آن هم در روستایی آرام در انگلستان، دور از بمب‌ها و اردوگاه‌های کار اجباری.

سرگذشت وولف هشدار و یادآور آسیب‌پذیری انسان است. برای برخی از ما که درونمان به‌کلی استوار نیست، برای ذهن‌هایی که در اثر فقدان‌ها و آزارهای دوران کودکی تحت فشارهای عظیمی قرار گرفته‌اند، وقایع سپهر سیاست چندان هم از ما جدا نیست و می‌تواند به ویژه سنگین و خطرناک باشد. صداها و نیات آکنده از نفرت که در دوردست می‌بینیم، ناگزیر پژواکی از همان چیزهایی است که زمانی در نزدیکی خودمان تجربه کرده‌ایم و سال‌ها برای دور نگه داشتنشان جنگیده‌ایم. شاید بیش از آنچه خود آگاه باشیم، به نشانه‌هایی از استواری و نیکی در جهان نیاز داشته باشیم تا بتوانیم زخم‌های گذشته را جبران کنیم.

اگر دیدیم که «غیرعادی» تحت تأثیر قرار گرفته‌ایم، اگر فریادها، نفرت، خیانت‌ها و شرارت‌ها تا عمق ذهنمان رسوخ کردند، باید مراقبت ویژه‌ای از خودمان بکنیم. شاید لازم باشد با شجاعت مضاعفی بجنگیم و با دقت عشق و حمایت کسانی را گردآوریم که به ما اهمیت می‌دهند، تا بتوانیم سمت امید باقی بمانیم؛ تا مطمئن شویم که بی‌مهری‌های بیرون هرگز بر حکمت و نیکی‌های باقی‌مانده در درونمان پیروز نشده‌اند.

مطالب مرتبط: 

چرا بدترین آدم‌ها به قدرت می‌رسند؟ | برایان کلاس

حمایت مالی