ترامپ و پایان تاریخ: فرانسیس فوکویاما

از آن زمان که دیوار برلین فروریخت و فرانسیس فوکویاما نظریه «پایان تاریخ» خود را به کرسی نشاند، بیش از سه دهه می‌گذرد. جهان از آن روزی که فوکویاما نظام لیبرال دموکراسی را به‌عنوان اوج تکامل سیاسی بشر و بی‌رقیب (حداقل در هماورد فکری و نظری) معرفی کرد، تغییرات زیادی به خود دیده.

مهم‌ترینش ظهور چین و روسیه در مقام جدی‌ترین بدیل‌های لیبرال دموکراسی و حتی شاید مهم‌تر از آن، برآمدن لایه‌ای ضخیم از ناسیونالیسم، پوپولیسم و راست‌گرایی و داغ شدن دعوای هویت در درون اتمسفر سیاسی لیبرال‌دموکراسی‌های غربی بود؛ رقیب و معارضی برای تفکر جهان‌شمول لیبرالی از درون جهان لیبرال که ظهور ترامپ و ترامپیسم در آمریکا، شاید نقطه اوج آن بود.

از نظریه «پایان تاریخ و آخرین انسان» فوکویاما از همان ابتدا تفاسیر غلط‌اندازی صورت گرفت. ادعای فوکویاما آن‌چنان که تصور می‌شد، انقلابی و شگرف نبود. حالا بعد از سی سال، فوکویاما با نظر به تحولات اخیر و به‌ویژه ظهور ترامپیسم در آمریکا و شبه ترامپیسم در اروپا، نظریه خود را مجدداً مورد بحث قرار می‌دهد.

ویدئوی زیر، ترجمه سخنرانی او در کنفرانس مونیخ است‌.

ترجمه و زیرنویس: محمد رجبی مهوار

تنظیم: شهاب غدیری

‌‌

در صورت عدم نمایش ویدئو، در کانال یوتیوب هم‌پرسه مشاهده کنید.

حمایت مالی

ترامپ و پایان تاریخ | فرانسیس فوکویاما (متن ویدئو)

بسیار خب، با اجازه، سر اصل مطلب می‌روم. کتاب «پایان تاریخ» سی سال پیش نوشته شد – تابستان منتشر شد، در واقع سی و خرده‌ای سال، یا بهتر بگویم سی و یک سال پیش در ژوئن ۱۹۸۹ منتشر شد. من آن زمان در وزارت خارجه

بودم، یعنی پیش از فروپاشی دیوار برلین. و اکنون، سی و یک سال است که با این پرسش مواجه هستم: «خب، تکلیف پایان تاریخ چه شد؟ آیا آن نظریه کاملاً اشتباه نبود؟»

این پرسش‌ها تازگی ندارند، یعنی تقریباً از همان لحظه‌ای آغاز شدند که آن مقاله را منتشر کردم. برای همین می‌خواهم چند نکته را روشن کنم تا هیچ سوءتفاهمی پیش نیاید. «پایان تاریخ» عبارت من نبود. این عبارت از فیلسوفی به نام هِگِل گرفته شده است. در نظر او، تاریخ چیزی است که ما امروز آن را مدرنیزاسیون یا توسعه می‌نامیم.

در اینجا، «پایان» به معنای خاتمه یافتن نبود، بلکه به معنای «هدف عینی» بود؛ بنابراین، پرسش «پایان تاریخ» این است که فرآیند مدرنیزاسیون به کجا ختم می‌شود؟ والاترین شکل سازمان اجتماعی و سیاسی بشر چیست؟ حرف من این بود که مارکسیست‌ها طی ۱۵۰ سال گذشته گفته‌اند: پایان تاریخ، کمونیسم خواهد بود.

مشاهده من در تابستان ۱۹۸۸ یا زمستان ۱۹۸۸-۸۹، – زمانی که گورباچف در حال اصلاحات در اتحاد جماهیر شوروی بود – این بود که به نظر نمی‌رسد به آنجا برسیم؛ به نظر می‌رسید که ما در مرحله قبل از کمونیسم، یعنی همان جایی متوقف خواهیم شد که مارکسیست‌ها «دموکراسی بورژوایی» می‌نامیدند.

من شکل والاتری از جامعه را نمی‌دیدم که بتواند جایگزین دموکراسی لیبرال شود. بسیار خب، این جان کلام نظریه بود. مردم مدام از من می‌پرسند: آیا هنوز به آن اعتقاد دارم؟ من به این شکل به آن باور دارم: نشنیده‌ام کسی شکل سیاسی-اقتصادی جایگزینی را غیر از دموکراسی لیبرالِ گره‌خورده با اقتصاد بازار ارائه دهد که به نظرم شکل والاتری از تمدن بشری باشد؛ شکلی که بتواند سطوح بالاتری از رفاه و خوشبختی را برای مردمی که در آن زندگی می‌کنند، به ارمغان بیاورد.

تنها جایگزینی که به نظرم جدی است، در واقع همان مدلی است که چینی‌ها در حال توسعه آن بوده‌اند؛ زیرا قطعاً دموکراتیک نیست و از نظر اقتصادی کاملاً موفق بوده است. و من همیشه از همان ابتدا گفته‌ام که اگر، فرضاً، بیست سال دیگر آن‌ها از ایالات متحده ثروتمندتر شوند و همچنان باثبات باقی بمانند و به نظر برسد که این یک پروژه ادامه‌دار است، آنگاه اعتراف خواهم کرد که اشتباه می‌کردم؛ واقعاً جایگزین وجود دارد و شاید همان [مدل چینی] باشد. اما دلایلی دارم که فکر می‌کنم چنین نخواهد شد.

حالا، اگر سی سال به جلو بیاییم، واضح است که در دوران بسیار متفاوتی زندگی می‌کنیم. ما دیگر مانند ۱۹۸۹، در حال گسترش دموکراسی در جهان نیستیم. در واقع، ما در یک دوره عقب‌گرد قرار گرفته‌ایم. این عقب‌گرد دو شکل داشته است. یکی، ظهور روسیه و چین، یعنی رژیم‌های خودکامه‌ای که بسیار تهاجمی و بااعتمادبه‌نفس هستند. و شکل دیگر، ظهور پوپولیسم در ایالات متحده، بریتانیا، مجارستان، لهستان، ایتالیا و در بسیاری از کشورهای دیگر است.

مشکل پوپولیسم، دموکراتیک‌نبودن آن نیست، زیرا رهبران پوپولیست به طور مشروع از سوی مردم انتخاب می‌شوند. مشکل اینجاست که آن‌ها تقریباً همیشه به بخش «لیبرالِ» دموکراسی لیبرال حمله می‌کنند؛ یعنی به نظم قانون اساسی، نظام نظارت و تعادل و حاکمیت قانون.

آن‌ها از هر چیزی که مانع اجرای آنچه «اراده مردم» می‌نامند، بیزارند. و این متأسفانه شامل رئیس‌جمهور [کشور] من، دونالد ترامپ هم می‌شود کسی که از همان لحظه رسیدن به قدرت، تضعیف تمام نهادهای محدودکننده قدرت قوه مجریه در ایالات متحده را آغاز کرد و به نظرم بسیاری از ما در آمریکا واقعاً نگرانیم که اگر این مرد در انتخابات نوامبر دوباره انتخاب شود [زمان سخنرانی مربوط به پیش از انتخابات قبلی آمریکاست]، چه اتفاقی خواهد افتاد. زیرا، احساس خواهد کرد مردم آمریکا واقعاً به او مأموریتی داده‌اند که کارهایش را ادامه دهد، آن هم به شکلی که هیچ مرز نهادینه‌ای را به رسمیت نمی‌شناسد و…

این اتفاق قبلاً در مجارستان افتاده است و در بسیاری از کشورهای دیگر هم در حال وقوع است و به نظرم، این خطر بزرگ دیگری است که با آن روبرو هستیم. اکنون می‌خواهم «پایان تاریخ و آخرین انسان» را به آخرین کتابم، «هویت»، پیوند بزنم، فقط برای اینکه اشاره کنم که اینجا نوعی پیوستگی وجود دارد.

در ضمن، مردم مدام از من می‌پرسند: «آیا تا به حال به بازنویسی پایان تاریخ و آخرین انسان فکر کرده‌اید؟» و پاسخ من این است: «قبلاً این کار را کرده‌ام!» من یک کتاب دوجلدی دارم که حدود ۱۲۰۰ صفحه است، به نام‌های «ریشه‌های نظم سیاسی» و «نظم و زوال سیاسی» که در واقع بازنویسی من از «پایان تاریخ و آخرین انسان» است.

تفاوت‌های مهمی در دیدگاه من وجود دارد، زیرا در آن دو جلد آخر، درباره زوال سیاسی صحبت می‌کنم؛ اینکه جوامع می‌توانند هم به عقب بازگردند و هم رو به جلو حرکت کنند. فکر می‌کنم بهتر درک می‌کنم که ایجاد یک دولت مدرن و غیرشخصی، چقدر دشوار است و غیره.

پس اگر به این موضوع علاقه‌مندید، شما را به آن کتاب‌ها ارجاع می‌دهم. اما آخرین کتابم «هویت»، پیوستگی زیادی با «پایان تاریخ و آخرین انسان» دارد. «آخرین انسان» در عنوان کتاب، از نیچه فیلسوف گرفته شده است. او گفت که در پایان تاریخ، «آخرین انسان» ظهور خواهد کرد. آخرین انسان، فردی بی‌همت، بدون غرور، خشم یا آرمان است، زیرا تمام نیازهایش برآورده شده است. او صلح، امنیت و رفاه دارد و مردم علیه این وضعیت شورش خواهند کرد.

من این موضوع را در «پایان تاریخ و آخرین انسان» در بحث از تهدیدهای آینده برای دموکراسی گفته‌ام؛ اینکه مردم [ذاتأ] می‌خواهند مبارزه کنند، و اگر جامعه‌شان چیزهای عادلانه‌ای برای مبارزه به آن‌ها ندهد، برای چیزهای ناعادلانه مبارزه خواهند کرد. این یک چالش همیشگی بوده است. من در کتاب اصلی به دونالد ترامپ اشاره کردم.

آن زمان فکر می‌کردم یکی از مزایای نظام اقتصادی سرمایه‌داری این است که افراد فوق‌العاده جاه‌طلبی مانند ترامپ می‌توانند تنها با کسب پول راضی شوند و این تمام انرژی آن‌ها را تخلیه می‌کند و در نتیجه، نظام سیاسی از شر یک ژولیوس سزار جدید در امان می‌ماند.

اما آن موقع نمی‌دانستم که او در واقع به عنوان یک تاجر شکست خورد، دو بار ورشکست شد. سپس با ورود به reality show به ستاره تلویزیونی تبدیل شد. او برای «به رسمیت شناخته شدن» که رانه اصلی پشت «هویت» است، نامزد ریاست‌جمهوری شد و اکنون، ما با او گرفتار شده‌ایم! اما مفهوم مهمی که در آنجا نهفته بود، چیزی مبتنی بر واژه یونانی «تیموس» (Thymos) است. تیموس بخشی از روان انسان است که خواهان احترام و به رسمیت شناخته‌شدن است. و اگر احترام یا به رسمیت شناخته‌شدن مطلوب را دریافت نکنید، عصبانی می‌شوید.

تا جایی که می‌دانم در یونانی مدرن، واژه تیموس هنوز وجود دارد و به معنای «خشم» است. فکر می‌کنم بخش بزرگی از سیاست مدرن، در واقع مبارزه‌ای برای به رسمیت شناخته شدن است. مردم فقط آرامش و امنیت و رفاه نمی‌خواهند؛ آن‌ها احترام و کرامت می‌خواهند. آن‌ها می‌خواهند که کرامتشان به صورت عمومی به رسمیت شناخته شود.

به نظرم طی چند سال اخیر، جهانی‌شدن طبقه بزرگی از مردم را در بسیاری از کشورها به وجود آورده که احساس می‌کنند به آن‌ها احترام گذاشته نمی‌شود. جهانی‌شدن برای نخبگان و الیت‌ها عالی بوده است؛ یعنی همان کسانی که به کنفرانس امنیتی مونیخ می‌روند و جهان‌وطن هستند و به اقتصاد جهانی متصل‌اند.

اما افراد زیادی هم هستند که تحصیلات کمتری دارند، شغلشان را در نتیجه برون‌سپاری و کوچک‌سازی و غیره از دست داده‌اند. آن‌ها واقعاً ناراضی هستند از اینکه نخبگان به آن‌ها بی‌توجهی می‌کنند و حتی زحمت‌هایشان را به رسمیت نمی‌شناسند.

به‌نظرم بخش بزرگی از پوپولیسم از همین «تیموس» برخاسته است؛ از این خشم ناشی از به رسمیت شناخته نشدن. کاری که این سیاستمداران پوپولیست انجام می‌دهند این است که از این احساسات تغذیه می‌کنند و می‌توانند خارجی‌ها را مقصر بدانند چه رقبای خارجی یا مهاجران که با همکاری نخبگان، قواعد بازی را علیه آن‌ها چیده‌اند.

این همان قطبی‌شدن ناگواری است که اکنون لیبرال دموکراسی ما تضعیف می‌کند؛ در نتیجه، به نظرم این معمایی است که گرفتارش شده‌ایم، مردم فقط صلح و رفاه نمی‌خواهند، آن‌ها همچنین خواهان احترام هستند و سیستم ما چنین چیزی را به آن‌ها نمی‌دهد.

گروه‌های فراوانی هستند که آن را دریافت نمی‌کنند، در جناح چپ، بیشتر گروه‌های هویتی مانند اقلیت‌های نژادی، مهاجران، زنان، هم‌جنس‌گرایان قرار دارند. در جناح راست، اکنون شاهد اکثریت کهنسال طبقه کارگر سفیدپوست هستیم که در حال ظهور هستند و می‌گویند: «پس ما چه؟ تمام توجه شما به زنان، سیاه‌پوست‌ها و و هم‌جنس‌گرایان و غیره است، اما جایگاه ما مردم معمولی چیست؟ ما هم احترامی دریافت نمی‌کنیم.» این قطبی‌سازی ناگواری است که اکنون شاهدش هستیم.

در نتیجه، به‌نظرم این راهی برای پیوند دادن اولین کتابم با آخرین کتابم است، زیرا آن‌ها در واقع با پدیده‌های یکسانی، یا از بسیاری جهات با پدیده‌های مشابهی، سروکار دارند. من هیچ پیش‌بینی‌ای نمی‌کنم که این ماجرا به کجا ختم خواهد شد. تمایل دارم فکر کنم که مردم درباره چشم‌انداز دموکراسی کمی بیش از حد بدبین شده‌اند، زیرا مردم واقعاً دوست ندارند در کشورهای خودکامه زندگی کنند.

ما این [پدیده] را در… گرجستان، در اوکراین، سودان، الجزایر، نیکاراگوئه، هنگ‌کنگ و در بسیاری جاهای دیگر دیده‌ایم. پس به نظرم هنوز آن عطش برای یک نظم عادلانه و آزاد وجود دارد، اما رسیدن به آنجا، همان‌طور که در کتاب دیگری گفته‌ام، «رسیدن به دانمارک» آنقدرها هم آسان نیست. و فکر می‌کنم این همان جایی است که دچار لغزش شده‌ایم. بسیار خب، من با همین مقدمه بحثم را تمام می‌کنم.