آزمایشی علیه حماقت

♦آزمایشی برای خروج از حماقت، و به چالش کشیدن پیش‌فرض‌ها و باورها

نویسنده: رابرت گرین

ترجمه و صداگذاری:‌ شهاب غدیری

انسان‌ها وقتی با قطعیت کامل به باورها، تصمیمات و پیش‌فرض‌های خودشان چنگ می‌زنند، به دام حماقت می‌افتند. حماقت بشر بی‌مرز و انتهاست، و همین باعث می‌شود بحث درباره‌اش هم نتواند محدود به چند جمله کوتاه باشد. اما چرا باید به چنین موضوعی فکر کنیم؟ نه برای اینکه حماقت دیگران را قضاوت کنیم، بلکه برای افزایش یا بازپس‌گرفتن پویایی و انعطاف ذهنی شخص خودمان، و کاهش فاصله ایده‌هایمان با واقعیت. ما شاید گمان کنیم که جزو گوسفندان احمق جامعه نیستیم، اما حتی اگر این درست باشد، احتمالش کم نیست که آهسته و خاموش، چنین بشویم.

چطور باید از این سرنوشت نه چندان مطلوب دور شد؟ رابرت گرین، نویسنده کتاب‌های غیر رمان، که با آثارش در حوزه روابط قدرت و استراتژی شناخته می‌شود، در مقاله‌ای با عنوان «آزمایشی علیه حماقت» به این موضوع رسیدگی می‌کند. در ادامه این مقاله را باهم می‌شنویم. (لینک کانال «صدای هم‌پرسه» در کست‌باکس)

ابتدا قصد داشتم کتاب سومم را درباره تاریخ حماقت بشر بنویسم. این کتاب به نوعی شاخه‌ای از بخش «تخطی‌ها» در کتاب ۴۸ قانون قدرت بود، زیرا هر یک از این قوانین نمونه‌ای از حماقت هستند. طرح کلی کتاب را به شکل جالبی آماده کرده بودم، اما ناشران معتقد بودند موضوع بیش از حد منفی است. بنابراین به‌جای آن ایده کلی‌تری را در کتابی درباره جنگ و استراتژی پیش بردم. شاید این تصمیم بهتر بود، اما مطمئنم روزی به ایده حماقت بازخواهم گشت و آن کتاب را خواهم نوشت.

کل این کتاب بر مفهوم یونانی تمرکز خواهد داشت که معتقد است بیشترین آسیب‌های زندگی نه از شرارت آشکار، بلکه از بی‌کفایتی و حماقت ناشی می‌شود. از دیدگاه یونانیان، حماقت نوعی عدم تعادل است. حیوانات در شرایط خطر به غرایز خود متکی هستند، در حالی که ما انسان‌ها از خرد خود بهره می‌بریم. هنگامی که قدرت تعقل را از دست می‌دهیم، مانند این است که سر دوراهی قرار گرفته‌ایم: نه نمی‌توانیم به غرایز خود تکیه کنیم و نه به هوشمان؛ در نتیجه، سقوط می‌کنیم و موجی از مشکلات را پدید می‌آوریم.

یکی از سرسخت‌ترین اشکال حماقت، [داشتن] ایده منجمد است. همه ما گرفتارش می‌شویم. منظورم این است: ما ایده‌ای درباره زندگی پیدا می‌کنیم؛ ایده‌ای که ممکن است از رسانه‌ها یا تجربیات شخصی نشأت گرفته باشد. این ایده‌ها به تدریج به نظری درباره موضوعی تبدیل می‌شوند. با گذر زمان، این نظر از واقعیت فاصله می‌گیرد. گاهی ما به این نظرات می‌چسبیم، زیرا پذیرفتن اشتباه بودنشان سبب اضطراب و آشفتگی عاطفی می‌شود. از روی غرور یا تنبلی، هرگز نمی‌خواهیم اعتراف کنیم که اشتباه کرده‌ایم. اگر به سخنان افراد ۶۰ یا ۷۰ ساله گوش دهید، تقریباً هر ایده‌ای که بیان می‌کنند، نوعی کلیشه سخت و منجمد شکل‌گرفته در دوره جوانی‌شان است.

چندی پیش، در سفری کوتاه به منطقه خلیج سان‌فرانسیسکو، احساس کردم که به نوعی «درمان ذهنی» نیاز دارم. تصمیم گرفتم آزمایشی روی خودم انجام دهم. تلاش کردم خلاف عادت همیشگی به همه چیز متفاوت فکر کنم و انجامشان دهم. برای کمک به این کار، حلقه‌ای را که همیشه در دست چپم می‌انداختم، به دست راست منتقل کردم (میراث پدرم بود که پس از درگذشتش به من رسید).

این تغییر برایم بسیار ملموس بود و پیوسته مرا از متفاوت بودن چیزی آگاه می‌کرد. به من یادآوری می‌کرد که در مسیر مخالف باقی بمانم. به‌عنوان تجربه‌ای حاشیه‌ای، سبب شد که واکنش‌های طبیعی خودم به برخی مسائل را ارزیابی کنم، آن‌ها را برجسته کنم. باعث شد آگاه شوم که در پاسخ به دیگر افراد چقدر می‌توانم مکانیکی رفتار کنم.

در طول این سفر (با خانواده)، هر بار که از سخن شخصی آزرده می‌شدم، ابتدا خودم را مجبور می‌کردم که احساس کاملاً متضادی داشته باشم: ابراز شادی در پاسخ به سخنان بدیهی‌شان. یا شاید چندان هم بدیهی نبودند. شاید در کلیشه‌ای که آن‌ها بیان می‌کردند، ذره‌ای از حکمت نهفته بود. در هر صورت، بازی کردن به این شیوه و دیدن اینکه چگونه این رفتار خودش به مرور شتاب می‌گیرد، تجربه‌ای جالب و هیجان‌انگیز بود. عمل کردن و واکنش نشان دادن به شکلی متفاوت، حتی اگر زورکی بود، باعث می‌شد احساس متفاوتی داشته باشم و این برایم نقشی درمانگر داشت.

این تجربه به‌تدریج عمق بیشتری پیدا کرد. مجبور شدم آواز بخوانم یا برقصم، در حالی که معمولاً ترجیح می‌دادم در تخت هتل پنهان شوم. به جای خواندن کتاب عمیقی که در دست داشتم، مجبور شدم مجله هتل را بخوانم. این مجله هتل، پر از مقالات پیش‌پاافتاده، چالشی واقعی برایم بود: آیا می‌توانستم به نوعی آن را جالب بیابم؟ بله، می‌توانستم.

وقتی می‌خواستم بگویم «بله»، به‌عمد می‌گفتم «نه»، و برعکس. این کار باعث شد در انتخاب غذا هم تغییرات اساسی داشته باشم: باید چیزهایی را می‌خوردم که همیشه به خودم می‌گفتم برایم مضر است یا از آن‌ها بدم می‌آمد. باید موبایلم را خاموش می‌کردم و ایمیلم را چک نمی‌کردم. همه چیز باید وارونه می‌شد و من فقط اجازه دادم این روند پیش برود. اطرافیانم متوجه رفتار عجیبم شده بودند، اما چون به این قبیل کارهای من عادت داشتند، چیزی نمی‌گفتند.

بسیاری از افکار جالب طی این آزمایش به ذهنم رسید: ایده‌ای برای فلسفه‌ای جدید در زندگی، کتابی جدید برای نوشتن، و راهی تازه برای سازگاری با دنیا. می‌توانستم بی‌پایان درباره نتایج این آزمایش بنویسم. اما تنها یک نکته برجسته را با شما در میان می‌گذارم: همان‌طور که همه می‌دانیم، منطقه خلیج سان‌فرانسیسکو مرکز «نزاکت سیاسی» جهان است. این نزاکت سیاسی به این شکل عمل می‌کند: هر انتخاب در زندگی بررسی و بازبینی می‌شود که چقدر با مجموعه‌ای از معیارهای اخلاقی و/یا ارزشی که ذهن را اشغال کرده، همخوانی دارد.

این معیارها شامل محیط‌زیست می‌شود: رانندگی با یک خودروی هیبریدی، بازیافت، نخواندن زیاد روزنامه‌هایی که به قطع درختان منجر می‌شوند، اولویت بسیار زیاد برای حمل‌ونقل عمومی، صحبت مداوم درباره گرمایش جهانی و مواردی از این دست. معیارهای مرتبط با غذا نیز وجود دارند: همه چیز باید ارگانیک باشد، قهوه باید به روش اخلاقی برداشت شده باشد، هدر دادن آب ممنوع، خرید از فروشگاه‌های مناسب. همین‌طور درباره خرید: نباید از کتاب‌فروشی‌های زنجیره‌ای خرید کنید؛ باید از فروشگاه‌های محلی حمایت کنید (مثلاً فروشگاه «سیتی لایتز» به جای «بارنز و نوبل»). لباس‌هایتان را از اینجا بخرید، نه از آنجا. سبک لباس پوشیدن هم باید حالت ساده‌ای داشته باشد که نشان‌دهنده پیوند با مادیات نباشد.

برخی شهرها و مکان‌ها به‌طور ذاتی «درست» هستند: منطقه خلیج، اورگان، سانتافه، هر چیزی در مکزیک یا کشورهای جهان سوم، مینیاپولیس، ایالت‌های آبی، یا حتی اینکه اهل کانادا باشید. در مقابل، برخی جاها به طور ذاتی «شرور» هستند: جنوب کالیفرنیا، هر نقطه‌ای در تگزاس (جز آستین)، بخش زیادی از جنوب آمریکا و قطعاً فلوریدا. نویسندگان خاصی هم به‌طور ذاتی خفن و پر از حکمت تلقی می‌شوند: گور ویدال، نوآم چامسکی، فقط برای ذکر یکی دو نمونه. باد فتق‌شان هم بوی حکمت می‌دهد. شما باید ایستگاه‌های رادیویی خاصی را بشناسید، شاید بهتر باشد تلویزیون نداشته باشید. کودکانتان باید از غذا، لباس و موسیقی درستی بهره‌مند شوند.

ذهن انسان به غاری مملو از این معیارها تبدیل می‌شود. حال، این موضوع چه ربطی به آزمایش من در مقابله با حماقت دارد؟ خب، من ده‌ها مورد از این معیارها را در ذهن و نظام ارزشی خودم کشف کردم و این مسئله مرا نگران کرد. همه این‌ها به مانعی در برابر تجربه زندگی تبدیل می‌شوند. به جای آنکه خودتان یا دیگران را درباره اعمالشان زیر سؤال ببرید، نظام [فکری] حاضر و آماده‌ای از انتخاب‌ها دارید که طبق آن عمل کنید. زندگی شما را به چالش نمی‌کشد، نیازی به تفکر عمیق ندارید. به جای آنکه جهان را همان‌طور که هست ببینید، با هر رویدادی که منحصربه‌فرد و آموزنده است، می‌توانید در این حباب وجود داشته باشید.

و این درست بودن افراطی، چیزی که من آن را «پاک‌دامنی جدید» می‌نامم، چیزی جز نوعی حماقت نیست. وقتی اطراف «پاک‌دامنان جدید» هستم – و این روزها همه‌جا حضور دارند – روحیه‌ای مخالف در من برانگیخته می‌شود و مجبورم برعکس ارزش‌ها و کلیشه‌های آن‌ها عمل کنم. اما شاید بهتر باشد برعکس این کار را امتحان کنم و برای یک روز، به یک «پاک‌دامن افراطی» تبدیل شوم.

وقتی کودک بودیم، امکان تجربه جهان به شکلی بی‌واسطه وجود داشت. ذهن ما پر از قضاوت‌ها و عقاید از پیش‌هضم‌شده نبود. می‌توانستیم با شگفتی و هیجان به کوچک‌ترین چیزها نگاه کنیم. همان‌طور که در کتاب جنگ گفته‌ام، چیزی که واقعاً دوست داریم از جوانی خود باز پس بگیریم، نه ظاهر خوب یا زندگی بی‌دغدغه، بلکه ذهن باز و انعطاف‌پذیری است که زمانی داشتیم.

مبارزه با وزن سنگین حماقت که با گذر سال‌ها ما را خرد می‌کند، ساده نیست، اما تنها چیزهای خوب از این تلاش حاصل می‌شود.

منبع:

Greene, R. (2006, December 8). An Experiment in Counter-Stupidity – Robert Greene. Robert Greene. https://powerseductionandwar.com/an-experiment-in-counter-stupidity/