دوست مذکر خوبی دارد، باید دستکم هشت نفر باشند که در صداقت ذهن عمیق خودشان میدانند هیچکسی را ندارند که واقعاً شایسته این نام باشد.
این مشکل، اگرچه در سطح فردی نمود پیدا میکند، ریشه در نیروهای اجتماعی دارد. تنهایی مردان به دلیل ناتوانی خاصی نیست، بلکه از یکسو، از تضادی ذاتی نشئت میگیرد، بین آنچه برای «مرد بودن» ضرورت دارد، و از سوی دیگر، آنچه برای «دوست بودن» ضروریست.
دریغ که سنگبنای دوستیِ واقعی آسیبپذیریِ متقابل است. ممکن است، بهطور طبیعی، دوستی را با گفتوگو درباره تعداد گلهای منچستریونایتد در سال برگزاری آخرین جام جهانی پیش ببریم، یا درباره نحوه عملکرد موتور هواپیماهای فراصوت، یا میانگین بازده یک سهام در شاخص S&P 500 [دوران رفاقت را سپری کنیم].
شاید علاقه خاصی برای هماندیشی درباره تأثیر کلاسیکها روی پیکاسوی متأخر وجود داشته باشد؛ یا اندیشه عدالت در «قوانین» افلاطون؛ یا نفوذ فلوطین بر فلسفه آستانه دوران نوزایی. اما دوستی اصیل، آن دوستی که پرورش پیدا میکند و تقویت میشود، آن دوستی که در برابر نومیدی میایستد و یاریگرِ ساعتهای گرگومیش [زندگی] است، آن دوستی، باید از جای دیگری آغاز شود.
از لحظهای آغاز میشود که یکی به دیگری میگوید: «دارم دیوانه میشوم»، یا «از شریکم متنفرم»؛ یا «وحشتزدهام»، یا «کمکم کن». از آنجا شروع میشود که مردی بتواند تصدیق کند: «عاشق همکارم شدهام»؛ یا «دیگر نمیتوانم نعوظ پیدا کنم» یا «اضطرابم هرگز تمام نمیشود».
آنچه بتوانیم دوستی بنامیم وجود نخواهد داشت مادامی که نتوانیم نشان دهیم، به همان اندازه ضعیفیم که هستیم، تا وقتی نتوانیم اعتراف کنیم که برای حفظ ظاهر، دروغ گفتهایم و حقیقت، بسی هولناکتر و غمانگیزتر، بسی حساستر و تأسفبارتر از آن است که تاکنون توانسته باشیم آن را بیان کنیم.
از روزگاران اولیه و در تمامی تمدنها، متأسفانه از نظر مردها بدیهی بوده که مرد بودن شامل چیز بسیار متفاوتی است؛ یعنی استوار و تزلزلناپذیر، بیتشویش و رکوراست، بشّاش و کاربلد بودن؛ یعنی اهمیت ندادن به اینکه ترک شدهایم یا اخراج شدهایم، خوار شدهایم یا تحقیر شدهایم؛ یعنی هرگز دچار ناتوانی جنسی نشدن، و بلد بودن اینکه چطور میتوان امپراتور بود، اما در بستر بابت دلتنگی برای مادر گریه نکرد.
در نهایت، هرگز و به هیچ وجه نباید به ترسناکترین و نفرتانگیزترین چیز تبدیل شد: «بچهننه». بهترین راه شکستن این تنهایی، باید این باشد که با شوخطبعی و بزرگواری اعتراف کنیم که وجود دارد و از بودنش بیش از حد خستهایم.
البته که مردها اغلب نمیدانند چطور باید صمیمی باشند البته که ممکن است تا حد زیادی بیدوست باشند. جای شگفتی نیست اگر هرگز با مرد دیگری گفتوگوی صادقانهای نداشتهاند. تاریخ زندگیشان چندان مجالی برای این امکان فراهم نکرده است.
اگر وسوسه تغییر عملی در دلمان باشد، شاید بتوانیم کارتهایی را برای گفتوگو طراحی کنیم و به مردها بدهیم تا با خودشان به بار، میخانه، میدان تیراندازی یا زمین گلف ببرند. روی این کارتها، پرسشهایی درج شود که شاید مردها آرزوی پرسیدنش را از یکدیگر داشته باشند و به ندرت موفق شوند؛
- آخرین بار کی گریه کردی؟
- اگر بدانی قضاوتت نمیکنم، چه چیزی را میخواهی به من بگویی؟
- چه زمانی بیش از همه مضطرب میشوی؟
- چه چیزی تو را ناامید میکند؟
- برای چه چیزی میخواهی بخشیده شوی؟
- آن پسرکِ درونت چه احساسی دارد؟
بیشتر مردم احتمالاً خواهند گفت چنین کارتهایی احمقانه و بیهودهاند. اما چقدر سودمند خواهند بود اگر حتی برای چند مرد فرصت کوچکی برای کنارگذاشتن محافظهکاری و و نشاندادن واقعیتی پیچدهتر را فراهم کنند. تاریخ هنر و ادبیات خود گواه بسندهای است که مردان، قابلیت عمیقترین همدلیها و لطیفترین احساسات را دارند.
تراژدی این است که مردان بهندرت میتوانند این عواطف را سمت یکدیگر هدایت کنند و ناچارند تمام عمر را پشت دیواری از خود سپری کنند، با هراس از اینکه مبادا در چشم دیگر مردان، کودک یا زن به نظر برسند و اینکه باید زمان و شجاعت زیادی را صرف دفاع از توهمی بکنند که هرگز خواستارش نبودند.
ثبت ديدگاه